نوروآناليز هم براي خودش دنيايي داره ها مطلب آگاهی و وجود را بخوانيد

برگرفته از وبلاگ نوروآناليز دكتر اردستاني:
1- تا همین چند هزار سال پیش بشر اعتقاد داشت که جهان مملو از خدایان است .ادبیات یونانی و همینطور بت پرستی اقوام جاهلی قبل از اسلام نشان از این دارد که آگاهی به ((واحد)) ، آگاهی نسبتا جدیدی است .در تاریخ فلسفه نوشته شده [باید متذکر شد اگر در این نوشته ها از فلسفه یونان شروع می کنیم بواسطه ثبت این تفکرات است وگرنه ما منکر این موضوع نیستیم که تفکر وحدت گرا ابتدا از شرق به یونان رفت] نخستین فیلسوفی که این آگاهی راپیدا کرد کسنوفانس بود.پارمیندس یکی از شاگردان او این ایده را تئوریزه کرد.وجود واحد است –واحد کامل است وآگاهی و وجود یکی هستند .اینها قضایایی اصلی بودند که پارمیندس سعی در اثبات آنها داشت.
از طرفی سیر تاریخی فکر دینی نیز همین روند را طی کرد ادیان ابتدایی پر از خدایان کوچک وبزرگ هستند تفکر توحیدی به معنی اینکه فقط یک نیرو در عالم هست ابتدا در ادیان ابراهیمی آمده است.به تدریج از شروع این ادیان تا اسلام که آخرین دین از ادیان ابراهیمی است فکر توحیدی ،منضبط تر وعقلانی تر می شود.
2- مطالعات انسان شناسی زیستی ثابت کرده است که بسیاری از مهارتهای مغزی مثل خواندن ونوشتن وتکلم را انسان در همین اواخر (شاید کمتراز چند ده هزار سال) یاد گرفته است.همینطور این مطالعات ثابت کرده اند که در همین چند هزارسال اخیر بوده است که بین دو نیمکره راست وچپ مغزوانسان ارتباط آناتومیکی (کورپوس کالوزوم یا جسم پینه ای )بوجود آمده است.بوجود آمدن این ارتباط نتایج بسیاری را برای انسان در پی داشته است.ما می دانیم که درک وبیان (Experssion) احساسات مربوط به نیمکره راست مغز وتکلم وگفتار در نیمکره چپ بوجود می آیند .وقتی ارتباط بین این دو قسمت مغز قطع باشد تکلم واحساسات ورفتارهای انسانی از یک رویه واحدی پیروی نمی کند،
حالتی که در نوروسایکولوژی به آن (Split-Brain) می گویند.دراین حالت بیان احساسات بیمار با نحوه تکلم آن هماهنگی ندارد.وهر قسمتی از مغز به طور مستقل عمل می کند یا دراین حالت سند رمی بنام دست بیگانه (alian-hand ) را می بینیم که مثلا بیماری می خواهد دست راستش را حرکت دهد ولی دست چپ حرکات مستقلی یا به شکل آئینه ای (Miror Movement) از خود نشان می دهد.بشر ابتدایی احساسات خود را از طریق اصوات بیان می کرده.با شکل گیری ارتباطات مغزی انسان قدرت تکلم پیدا کرده است وهمچنین قادر به خواندن شده است.در اختلالی که قسمتی از جسم رابط بین دونیمکره مغزی (Spe lenium) صدمه می بیند انسان توانایی خواندن را از دست می دهد.(Alexia )
توانایی تکلم ،باعث رشد قسمتهای قدامی مغز انسان شد.رشد قسمتهای پیشینی مغز (Prefrontad cortex ) باعث آگاهی آدمی به خود ومحیط اطرافش شد ولی از آنجا که هنوز ارتباطات بین نیمکره ای (inter hemis pheral ) کامل نبود، بشر به نوعی وحدت آگاهی نرسیده بود.همینطور رفتارهای اولیه بشری کاملا تحت کنترل قسمتهای گیجگاهی (تمپورال) مغز که عمدتا رفتارهایی بر اساس نیازهای فیزیولوژیک مثل تشنگی،گرسنگی ومیل جنسی بودند، قرار داشتند.با ایجاد توانایی تکلم،ارتباطات بین نیمکره چپ پیچیده تر شد وقسمتهای تمپورال وفرونتالی از این طریق با هم مرتبط شدند.ایجاد ارتباطات نورونی نیکره ای وبین نیمکره ای باعث شد که اولا بشر قادر باشد احساسات خود را به زبان آورد ثانیا از این احساسات آگاه شود وثانیا رفتارهای خود را تا اندازه ای کنترل کند .تا قبل از ایجاد این ارتباطات آگاهی بشر از خودومحیط پیرامون خود هماهنگ نبود ومی توان گفت که اصلا بشری هیچ نوع((خود آگاهی)) و((هست آگاهی)) نداشته است.آگاهی از ((بودن)) خود وغیر خود با شکل گیری ارتباطات مغزی وهماهنگی همه قسمتهای مغز ،بوجود آمد.
3- یکی دیگر از توانائیهای مغز آدمی که آنهم از ابتدا وجود نداشته ولی به تدریج شکل گرفته ، توانایی متمرکز کردن انواع احساسات میباشد.مثلا انسان ،فردی را می بیند وصدای اورا می شنود حال اگر در موقعیت دیگری،فقط صدای اورابشنودمیتواند چهره اورا به یاد آورد.این توانایی از آنجا بوجود آمد که به تدریج بین قسمتهای مختلف مغز مثلا مرکز درک بینایی ومرکز درک شنوایی ارتباطاتی شکل گرفت.بخشی که روان شناسان تحت عنوان ((تداعی)) مطرح کرده اند ازاین کارکرد مغز ناشی می شود.دربعضی از صدمات مغزی ممکن است این ارتباطات آسیب ببینند،نتیجه آن می شودکه مثلا فرد نمی تواند با دیدن یک شی نام آن را بگوید ولی با لمس ،آن شی را می شناسد.(Visual Agnosia ) علم اعصاب جدید به این طرف می رود که چنین ضایعاتی را برای بیماریهای روانی مثل افسردگی و اسکیزوفرنی پیدا کند.هر چند توانایی درک اولیه احساسات پنجگانه آدمی در محدوده مشخصی است ولی توانایی ترکیب این احساسات وشکل گیری تصورات جدید محدودیتی ندارد.احتمال اینکه بشر درآینده به توانائیهای ادراکی پیچیده با لاتری دست پیدا کند،هست. به عنوان مثال درک زمان در قسمت تمپورال مغز صورت گیرد در صورتیکه درک فضایی انسان در قسمت پاریتال راست میباشد.انسان اشیا را درزمان ومکان تصور می کند.تصور هیچ شی خارج از زمان وفضا برای انسان وجود ندارد.ازطرفی یک انسان عادی نمی تواند فضای چهار بعدی را تصور کند.لازمه تصور فضای چهار بعدی ایجاد ارتباط مغزی پیچیده تر تمپورال چپ با پارتیال راست میباشد.اینکه اولین بار اینشتن تئوری فضای چهار بعدی را مطرح کرد احتمال اینکه او توانسته باشد چنین فضایی را تصور کند هست ولی لازمه اش ایجاد ارتباط فوق میباشد که احتمالا مغز اینشتن واجد این ارتباط مغزی بوده است .هر چه ارتباطات بین مناطق درک اولیه حسی با یکدیگر بیشتر باشد مغز قدرت انتزاع واستنتاج بیشتری دارد.مثلا کودکان در مراحل اولیه رشد قدرت مفهوم سازی یا فهم مفاهیم انتزاعی را ندارند.پیشرفت مغزی کودکان از احساسات اولیه بینایی وشنوایی شروع وبه تدریج با برقراری ارتباط بین قسمتهای مختلف مغز قدرت درک مفاهیم ایجاد شود.مثلا مفهومی مثل جیغ بنفش را در نظر بگیرید.مفهوم جیغ که شنوایی است ویک مفهوم ثانویه بینایی مثل بنفش یک مفهوم ساده جیغ که شنوایی است ویک مفهوم ثانویه بینایی مثل بنفش را دارد.منظور از مفهوم ثانویه اینست که ما رنگ بنفش را از چند شی که رنگ بنفش را دارند انتزاع می کنیم البته درک رنگ ترکیبی مثل بنفش پیچیده تر از درک رنگهای اصلی مثل قرمز می باشد.حال درک مفهوم جیغ بنفش لازمه اش پیدایش ارتباط بین قسمتهای بینایی وشنوایی می باشد یعنی باید در مغز مرکزی باشد که این احساسات را با هم ترکیب کرده ویک تصور ترکیبی را بوجود بیاورد .حال اگر این تصور به قول فلاسفه بخواهد به تصدیق برسد یعنی بیان شود لازمه اش ارتباطات مغزی بین مرکز فوق با مراکز تکلمی است.فلاسفه این قدرت مغز را قوه خیال می نامند.که البته به کاملا منظور ما را از Integration ادارکات نمی رساند.
4- حال با ذکر مقدمات بالا شاید خواننده محترم تا اندازه ای به منظور ما پی برده باشد.متوجه شدیم که شکل گیری آگاهی نیاز به شکل گیری ساختارهای فیزیکی خاص داشت از طرفی خود فرآیند آگاهی به شکل گیری این ساختارهای فیزیکی کمک می کند.بنابر رابطه آگاهی با ((وجود)) یک رابط ذو وجهی ودوطرفه است.هر چند آگاهی تظاهری از ((وجود)) است ولی خود فرآیند آگاهی ((وجود بخش)) است.دراین جا منظور از ((وجود)) واقعیت در تمامیت آن که شامل خود انسان وآگاهیهایش وهمچنین آنچه بیرون از یک انسان ((هست)) این وجود مطمئنا فراتر از آنچه انسان تجربه می کند ،می باشد.چون بر اساس مطالب قبلی ثابت شد که درجه آگاهی ما از واقعیت کاملا وابسته به ساختارهای مغزی است بنابراین مغز هرچه قدرت درک بالاتری داشته باشد دامنه تصور از واقعیت نیز گسترش پیدا می کند .
در تفکر پارمنیدس آگاهی و وجود از یکدیگر جدا نیستند وفکر وجود عین وجود است ولی در تفکر دکارتی یک ورطه عظیم بین آگاهی انسان و واقعیت بیرون از انسان شکل می گیرد .اما علم اعصاب جدید به این نظرگاه رسیده است که نمی توان بین آگاهی و واقعیت جدایی افکند [تحلیل آگاهی به فیزیک را در فیزیولوژی وفلسفه نگاه کنید] از دیدگاه نوروآنالیز ،آگاهی،در فرآیند تکاملی اش متوجه بنیاد خود می شود .ونیز به این مطالب نیز پی می برد که خود را نمی تواند از بنیادش جدا کند چه وجود ریشه آگاهی است هرچند با رشد آگاهی آن ریشه نیز رشد می کند . در فرآیند نهایی، آگاهی جزئی از بنیاد خود می شود.
Stumble
Delicious
Technorati
Twitter
Facebook
Yahoo
Reddit
Feed

0 نظرات:

Post a Comment