من این مطلب رو این جوری می خونم و دوست دارم در واقع از این منظر بهش نگاه کنم. چقدر از وقت و انرژی و سرمایه اتان رو به خودتون و چقدرش رو به دیگران اختصاص می دهید؟ دیگران در جغرافیای فکر شما کجا قرار دارند؛ یا در واقع شما بین خودخواهی و دیگرخواهی که یه طیف بزرگی است کجاش ایستاده اید؟ "من" دوست دارم دایره دیگران رو از زن و بچه و پدر و مادر و برادر و خواهر یه کم اونور تر ببرم نه اینکه اینها دیگران نباشند اما دوست دارم ببینم غریبه ها جاشون توی فکر من کجاست؟
سالیان زیادی میان این دوراهی مانده ام "باید اول توانمند شد که اونوقت بتونی به کسی کمک کنی و باری رو از دوش کسی برداری" اما بعد می بینم که همه عمر دنبال توانمند شدن (برای خودم) بوده ام و می ترسم به عمرم وصال نده دیگه که بتونم کاری واسه ی کس دیگه ای بکنم
چند درصد از وقت و انرژی و دارایی ام رو به غریبه ها اختصاص بدهم با چقدرش فکر می کنم زندگی ام معنای بهتری داشته باشه. چقدرش از این ها مشترک است؟ و البته پیدا کردن روشهای مشترک که هر دو تا رو همزمان شامل بشه واقعا معرکه است.
پی نوشت: اون خودخواهی فلسفی که به قول معروف از دوست داشتن ذات خود نشأت می گیره منظورم نیست. بیشتر در معنای اجتماعی و همون چیزی که یه معنای مشترک ذهنی جمعی ازش استنباط می کنیم منظورم است..